دسته: ادبیات

  • بشنو از نی چون حکایت می کند :: استاد بنان

    بشنو از نی چون حکایت می‌کند
    از جدایی‌ها شکایت می‌کند

    کز نِیِستان تا مرا بُبریده‌اند
    از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

    سینه خواهم شَرحه شَرحه از فراق
    تا بگویم شرح درد اشتیاق

    هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش
    باز جوید روزگارِ وصل خویش

    من به هر جمعیّتی نالان شدم
    جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

    هر کسی از ظّن خود شد یار من
    از درون من نجُست اسرار من

    سرِّ من از نالهٔ من دور نیست
    لیک چشم و گوش را آن نور نیست

    تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
    لیک کس را دیدِ جان دستور نیست

    آتش است این بانگِ نای و نیست باد
    هر که این آتش ندارد نیست باد

    آتش عشق است کاندر نی فتاد
    جوشش عشق است کاندر میْ فتاد

    نی حریف هر که از یاری بُرید
    پرده‌هااَش پرده‌های ما درید

    همچو نی زهری و تَریاقی که دید
    همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

    نی حدیثِ راهِ پُر خون می‌کند
    قصّه‌های عشقِ مجنون می‌کند

    محرم این هوش جُز بی‌هوش نیست
    مر زبان را مُشتری جز گوش نیست

    در غمِ ما روزها بیگاه شد
    روزها با سوزها همراه شد

    روزها گر رفت گو رو باک نیست
    تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

    هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
    هرکه بی روزیست روزش دیر شد

    در نیابد حالِ پُخته هیچ خام
    پس سخن کوتاه باید والسّلام

    بندْ بگسل باش آزاد ای پسر
    چند باشی بند سیم و بند زر

    گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
    چند گنجد‌ قسمتِ یک روزه‌ای

    کوزه‌ٔ چشم حریصان پُر نشد
    تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد

    هر که را جامه ز عشقی چاک شد
    او ز حرص و عیبْ کُلّی پاک شد

    شاد باش ای عشق خوش سودای ما
    ای طبیبِ جمله علّت‌های ما

    ای دوای نَخوت و ناموس ما
    ای تو افلاطون و جالینوس ما

    جسم خاک از عشق بر افلاک شد
    کوه در رقص آمد و چالاک شد

    عشقْ جانِ طور آمد عاشقا!
    طور مست و "خَرَّ مُوسیٰ‏ صَعِقا"

    با لبِ دمسازِ خود گر جفتمی
    همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

    هر که او از هم‌زبانی شد جدا
    بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

    چون که گُل رفت و گلستان درگذشت
    نشنوی زان پس ز بلبل سَرگذشت

    جمله معشوق است و عاشق پَرده‌ای
    زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

    چون نباشد عشق را پروای او
    او چو مرغی ماند بی‌ پَرْ وایِ او

    من چگونه هوش دارم پیش و پس
    چون نباشد نورِ یارم پیش و پس

    عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
    آینه غمّاز نبود چون بود

    آینه‌ت دانی چرا غمّاز نیست
    زآن که زنگار از رخش مُمتاز نیست
  • ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها / تَرکِ منِ خرابِ شب‌گردِ مبتلا کن

    رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن
    تَرکِ منِ خرابِ شب‌گردِ مبتلا کن

    ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها
    خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

    از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
    بگزین رَهِ سلامت، تَرکِ رَهِ بلا کن

    ماییم و آبِ دیده، در کنجِ غم خزیده
    بر آبِ دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن

    خیره‌کَشی‌ست ما را، دارد دلی چو خارا
    بُکْشد، کَسَش نگوید: «تدبیرِ خون‌بها کن»

    بر شاهِ خوب‌رویان، واجب وفا نباشد
    ای زردرویِ عاشق، تو صبر کن وفا کن

    دردی‌ست غیرِ مردن، آن را دوا نباشد
    پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن

    در خواب دوش پیری، در کویِ عشق دیدم
    با دست اشارتم کرد، که عَزم سویِ ما کن

    گر اژدهاست بر رَه، عشقی‌ست چون زمرّد
    از برقِ این زمرّد هین دفعِ اژدها کن

    بس کن که بی‌خودم من، ور تو هنرفزایی
    تاریخ بوعلی گو، تنبیهِ بوالعَلا کن
  • خشک آمد کشتگاه من / در جوار کشت همسایه.


    خشک آمد کشتگاه من
    در جوار کشت همسایه.

    گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک

    سوگواران در میان سوگواران.»

    قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟


    بر بساطی که بساطی نیست

    در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست

    و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد

    ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ


    قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
  • سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

    من نه عاشق بودم
    و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
    من خودم بودم و یک حس غریب
    که به صد عشق و هوس می‌ارزید

    من خودم بودم دستی که صداقت می‌کاشت
    گر چه در حسرت گندم پوسید

    من خودم بودم هر پنجره‌ای
    که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
    و خدا می‌داند بی کسی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود

    من نه عاشق بودم
    و نه دلداده به گیسوی بلند
    و نه آلوده به افکار پلید
    من به دنبال نگاهی بودم
    که مرا از پس دیوانگی‌ام می‌فهمید



    آرزویم این بود
    دور اما چه قشنگ
    که روم تا در دروازه نور
    تا شوم چیره به شفافی صبح
    به خودم می‌گفتم
    تا دم پنجره‌ها راهی نیست
    من نمی‌دانستم
    که چه جرمی دارد
    دست‌هایی که تهی ست
    و چرا بوی تعفن دارد
    گل پیری که به گلخانه نرسد

    روزگاریست غریب
    تازگی می‌گویند
    که چه عیبی دارد
    که سگی چاق رود لای برنج

    من چه خوشبین بودم
    همه‌اش رویا بود
    و خدا می‌داند
    سادگی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود

    جبران خلیل جبران
  • بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز / بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

    بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز / بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

    بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
    بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
    آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
    پرگیرم ازاین بام و به سوی تو بیایم
    خورشید از آن دور از آن قله ی پربرف
    آغوش کند باز،همه مهر،همه ناز
    سیمرغ طلایی پرو بالی است که چون من
    از لانه برون آمده دارد سر پرواز
    پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
    پرواز به آنجا که سرور است و سرود است
    آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
    رؤیای شرابی است که در جام بلورست
    آنجا که سحر گونه ی گلگون تو در خواب
    از بوسه ی خورشید چو برگ گل ناز است
    آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
    چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
    من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
    راه دل خود را نتوانم که نپویم
    هر صبح در آئینه ی جادویی خورشید
    چون می نگرم او همه من ،من همه اویم
    او روشنی و گرمی بازار وجوداست
    در سینه ی من نیز دلی گرمتر ازاوست
    او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
    من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
    ما هردو دراین صبح طربناک بهاری
    ازخلوت و خاموشی شب پا به فراریم
    ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
    با دیده ی جان محو تماشای بهاریم
    ما آتش افتاده به نی زار ملالیم
    ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
    بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
    بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

    فریدون مشیری

  • دشتی / محمدرضا شجریان و جلیل شهناز

    بالابلندِ عِشْوِه‌گرِ نقش‌بازِ من

    کوتاه کرد قصّهٔ زُهْدِ درازِ من

    دیدی دلا که آخرِ پیری و زُهْد و عِلْم

    با من چه کَرْد دیدهٔ معشوقه‌بازِ من؟

    می‌ترسم از خرابیِ ایمان که می‌بَرَد

    مِحْرابِ ابرویِ تو، حُضورِ نمازِ من

    گفتم به دَلْقِ زَرْق بپوشم نشانِ عشق

    غَمّاز بود اَشْک و عَیان کرد رازِ من

    مست است یار و یادِ حریفان نمی‌کُنَد

    ذکرش به خیر‌، ساقیِ مِسْکین‌نوازِ من

    یا رب کی آن صبا بِوَزَد کز نسیمِ آن

    گَرْدَد شمامهٔ کَرَمَش، کارسازِ من؟

    نقشی بر آب می‌زنم از گریه، حالیا

    تا کی شود قرینِ حقیقت، مجازِ من

    بر خود، چو شمع، خنده‌زنان، گریه می‌کنم

    تا با تو سنگ‌دل چه کُنَد سوز و سازِ من؟

    زاهد؛ چو از نمازِ تو کاری نمی‌رود

    هم مستیِ شبانه و راز و نیازِ من

    «حافظ»، زِ گریه سوخت بگو حالش ای صبا

    با شاهِ دوست‌پرورِ دشمن‌گُدازِ من