دسته: هنر

  • چیست این سَقْفِ بُلَنْدِ سادهٔ بِسْیارنَقْش؟ زین مُعَمّا، هیچ دانا در جَهان، آگاه نیست


    زاهِدِ ظاهِرپَرَسْت از حالِ ما، آگاه نیست
    دَر حَقِ ما، هَرْچِه گویَد، جایِ هیچ اِکْراه نیست
    دَر طَریقَت هَرْچِه پیشِ سالِک آیَد، خِیْرِ اوسْت
    دَر صِراطِ مُسْتَقیم، اِی دِل، کَسی گُمْراه نیست
    تا چه بازی رُخ نُماید بِیدَقی خواهیم رانْد
    عَرْصِهٔ شَطْرَنْجِ رِنْدان را مَجالِ شاه نیست
    چیست این سَقْفِ بُلَنْدِ سادهٔ بِسْیارنَقْش؟
    زین مُعَمّا، هیچ دانا در جَهان، آگاه نیست
    این چِه اِسْتِغْناسْت یا رَبّ؟ وین چه قادِرْ حِکْمَت است؟
    کاین هَمِه زَخْمِ نَهان هست و مَجالِ آه نیست
    صاحِبِ دیوانِ ما گویی نمی‌دانَد حِساب
    کاندر این طُغرا، نِشانِ حِسْبَةً لِلّٰه نیست
    هَر که خواهَد گو بیا و هَرْچِه خواهَد گو بِگو
    کِبْر و ناز و حاجِب و دَرْبان، بدین دَرْگاه نیست
    بَر دَرِ مِیْخانِه رَفْتَن، کارِ یِکْرَنْگان بُوَد
    خودفُروشان را به کویِ مِی‌فُروشان، راه نیست
    هَرْچِه هَسْت از قامَتِ ناسازِ بی‌اَنْدامِ ماست
    وَرْ نَه تَشْریفِ تو، بَر بالایِ کَس، کوتاه نیست

    بَنْدِهٔ پیرِ خَراباتم که لُطْفَش، دائِم است
    وَرْ نَه لُطْفِ شِیْخ و زاهِد، گاه هَسْت و گاه نیست
    «حافِظ» اَر بَر صَدْر نَنْشینَد، زِ عالی‌مَشْرَبی‌ست
    عاشِقِ دُرْدی‌کَش اَنْدَر بَنْدِ مال و جاه نیست
    زاهِدِ ظاهِرپَرَسْت از حالِ ما، آگاه نیست
    دَر حَقِ ما، هَرْچِه گویَد، جایِ هیچ اِکْراه نیست
    دَر طَریقَت هَرْچِه پیشِ سالِک آیَد، خِیْرِ اوسْت
    دَر صِراطِ مُسْتَقیم، اِی دِل، کَسی گُمْراه نیست
    تا چه بازی رُخ نُماید بِیدَقی خواهیم رانْد
    عَرْصِهٔ شَطْرَنْجِ رِنْدان را مَجالِ شاه نیست
    چیست این سَقْفِ بُلَنْدِ سادهٔ بِسْیارنَقْش؟
    زین مُعَمّا، هیچ دانا در جَهان، آگاه نیست
    این چِه اِسْتِغْناسْت یا رَبّ؟ وین چه قادِرْ حِکْمَت است؟
    کاین هَمِه زَخْمِ نَهان هست و مَجالِ آه نیست
    صاحِبِ دیوانِ ما گویی نمی‌دانَد حِساب
    کاندر این طُغرا، نِشانِ حِسْبَةً لِلّٰه نیست
    هَر که خواهَد گو بیا و هَرْچِه خواهَد گو بِگو
    کِبْر و ناز و حاجِب و دَرْبان، بدین دَرْگاه نیست
    بَر دَرِ مِیْخانِه رَفْتَن، کارِ یِکْرَنْگان بُوَد
    خودفُروشان را به کویِ مِی‌فُروشان، راه نیست
    هَرْچِه هَسْت از قامَتِ ناسازِ بی‌اَنْدامِ ماست
    وَرْ نَه تَشْریفِ تو، بَر بالایِ کَس، کوتاه نیست
    بَنْدِهٔ پیرِ خَراباتم که لُطْفَش، دائِم است
    وَرْ نَه لُطْفِ شِیْخ و زاهِد، گاه هَسْت و گاه نیست
    «حافِظ» اَر بَر صَدْر نَنْشینَد، زِ عالی‌مَشْرَبی‌ست
    عاشِقِ دُرْدی‌کَش اَنْدَر بَنْدِ مال و جاه نیست
  • سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

    من نه عاشق بودم
    و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
    من خودم بودم و یک حس غریب
    که به صد عشق و هوس می‌ارزید

    من خودم بودم دستی که صداقت می‌کاشت
    گر چه در حسرت گندم پوسید

    من خودم بودم هر پنجره‌ای
    که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
    و خدا می‌داند بی کسی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود

    من نه عاشق بودم
    و نه دلداده به گیسوی بلند
    و نه آلوده به افکار پلید
    من به دنبال نگاهی بودم
    که مرا از پس دیوانگی‌ام می‌فهمید



    آرزویم این بود
    دور اما چه قشنگ
    که روم تا در دروازه نور
    تا شوم چیره به شفافی صبح
    به خودم می‌گفتم
    تا دم پنجره‌ها راهی نیست
    من نمی‌دانستم
    که چه جرمی دارد
    دست‌هایی که تهی ست
    و چرا بوی تعفن دارد
    گل پیری که به گلخانه نرسد

    روزگاریست غریب
    تازگی می‌گویند
    که چه عیبی دارد
    که سگی چاق رود لای برنج

    من چه خوشبین بودم
    همه‌اش رویا بود
    و خدا می‌داند
    سادگی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود

    جبران خلیل جبران